نفس برآمد و کام از تو بر نمی‌آید!

مگر بخواب ببینم جمال طلعت دوست

۶ مطلب با موضوع «ادبیات عرفانی» ثبت شده است

کیست در گوش که او می شنود آوازم؟


روزها فکر من اینست و همه شب سخنم  

که چرا غافل از احوال دل خویشتنم

از کجا آمده ام، آمدنم بهر چه بود 

به کجا می روم؟ آخر ننمایی وطنم

مانده ام سخت عجب، کز چه سبب ساخت مرا   

یا چه بوده است مراد وی ازین ساختنم

جان که از عالم علوی است، یقین می دانم  

رخت خود باز برآنم که همانجا فکنم

مرغ باغ ملکوتم، نی ام از عالم خاک 

دو سه روزی قفسی ساخته اند از بدنم

ای خوش آنروز که پرواز کنم تا بر دوست  

به هوای سر کویش، پر و بالی بزنم

کیست در گوش که او می شنود آوازم؟

 یا کدامست سخن می نهد اندر دهنم؟

کیست در دیده که از دیده برون می نگرد؟

 یا چه جان است، نگویی، که منش پیرهنم؟

تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی  

یک دم آرام نگیرم، نفسی دم نزنم

می وصلم بچشان، تا در زندان ابد.

 از سر عربده مستانه به هم در شکنم

من به خود نامدم اینجا، که به خود باز روم  

 آنکه آورد مرا، باز برد در وطنم

تو مپندار که من شعر به خود می گویم

 تا که هشیارم و بیدار، یکی دم نزنم

شمس تبریز، اگر روی به من بنمایی   

والله این قالب مردار، به هم در شکنم


۱۶ آبان ۹۳ ، ۱۱:۲۷ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
hasan soltani

شعله از توست ، اگر گرم زبانی است مرا

یادگار از تو همین سوخته جانی است مرا
شعله از توست ، اگر گرم زبانی است مرا

به تماشای تن سوخته ات آمده ام
مرگ من باد که این گونه توانی است مرا

نه زخون گریه آن زخم ، گزیری ست تو را
نه از این گریه یکریز ، امانی است مرا

باورم نیست ، نگاه تو و این خاموشی؟
باز برگردش چشم تو گمانی است مرا

چه زنم لاف رفاقت ؟ نه غمم چون غم توست
نه از آن گرم دلی هیچ نشانی است مرا

گو بسوزد تنه خشک مرا غم ، که به کف
برگ و باری نبود دیر زمانی است مرا

عرق شرم دلم بود که از چشمم ریخت!
ورنه برکشته ی تو گریه روا نیست مرا

۱۵ آبان ۹۳ ، ۱۳:۴۹ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
hasan soltani

مردم در این فراق و در آن پرده راه نیست‬

بخت از دهان دوست نشانم نمی دهد‬
‫دولت خبر ز راز نهانم نمی دهد‬

از بهر بوسه ای ز لبش جان همی دهم‬
‫اینم همی ستاند و آنم نمی دهد‬

مردم در این فراق و در آن پرده راه نیست‬
‫یا هست و پرده دار نشانم نمی دهد‬

زلفش کشید باد صبا چرخ سفله بین‬
‫کان جا مجال باد وزانم نمی دهد‬

چندان که بر کنار چو پرگار می شدم‬
‫دوران چو نقطه ره به میانم نمی دهد‬

شکر به صبر دست دهد عاقبت ولی‬
‫بدعهدی زمانه زمانم نمی دهد‬

گفتم روم به خواب و ببینم جمال دوست‬
‫حافظ ز آه و ناله امانم نمی دهد‬

۱۴ آبان ۹۳ ، ۱۹:۰۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
hasan soltani

داغ تو دارد این دلم

بی هَمِگان بِسَر شود بی تو بِسَر نمی شود

داغ تو دارد این دلم جای دگر نمی شود

دیده عقلْ مستِ تو چرخه چرخْ پَستِ تو

گوش طَرب به دست تو بی تو بسر نمی شود

جان ز تو جوش می کند دل ز تو نوش می کند

عقل خروش می کند بی تو بسر نمی شود

خَمرِ من و خُمار من باغ من و بهار من

خواب من و قرار من بی تو بسر نمی شود

جاه و جلال من توئی مُلکَت و مال من توئی

آب زلال من توئی بی تو بسر نمی شود

گاه سوی وفا روی گاه سوی جفا روی

آن منی کجا روی بی تو بسر نمی شود

دِل بِنَهَند بَرکَنی توبه کنند بِشکَنی

این همه خود تو می کنی بی تو بسر نمی شود

بی تو اگر بسر شدی زیر جهان زِبَر شدی

باغ اِرَم سَقَر شدی بی تو بسر نمی شود

گر تو سَری قَدَم شوم ور تو کَفی عَلَم شوم

ور بروی عَدَم شوم بی تو بسر نمی شود

خواب مرا بِبَسته ای نقش مرا بِشُسته ای

وز همه ام گسسته ای بی تو بسر نمی شود

گر تو نباشی یار من گشت خراب کار من

مونس و غمگسار من بی تو بسر نمی شود

بی تو نه زندگی خوشم بی تو نه مردگی خوشم

سر ز غم تو چون کشم بی تو بسر نمی شود

 



۱۴ آبان ۹۳ ، ۱۶:۴۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
hasan soltani

من ار چه حافظ شهرم جوی نمی ارزم


 

هزار جهد بکردم که یار من باشی

مرادبخش دل بی قرار من باشی

چراغ دیده شب زنده دار من گردی

انیس خاطر امیدوار من باشی

چو خسروان ملاحت به بندگان نازند

تو در میانه خداوندگار من باشی

از آن عقیق که خونین دلم ز عشوه او

اگر کنم گله ای غمگسار من باشی

در آن چمن که بتان دست عاشقان گیرند

گرت ز دست برآید نگار من باشی

شبی به کلبه احزان عاشقان آیی

دمی انیس دل سوکوار من باشی

شود غزاله خورشید صید لاغر من

گر آهویی چو تو یک دم شکار من باشی

سه بوسه کز دو لبت کرده ای وظیفه من

اگر ادا نکنی قرض دار من باشی

من این مراد ببینم به خود که نیم شبی

به جای اشک روان در کنار من باشی

من ار چه حافظ شهرم جوی نمی ارزم

مگر تو از کرم خویش یار من باشی

۱۴ آبان ۹۳ ، ۱۳:۱۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
hasan soltani

هوای مجلس روحانیان

ز در درآ و شبستان ما منور کن
هوای مجلس روحانیان معطر کن
ستاره شب هجران نمی‌فشاند نور
به بام قصر برآ و چراغِ مَه برکُن
بگو به خازن جنت که خاک این مجلس
به تحفه بر سوی فردوس و عودِ مِجمر کن
چو شاهدانِ چمن زیردست حسن تواَند
کرشمه بر سمن و جلوه بر صنوبر کن
فضول نفس حکایت بسی کند ساقی
تو کار خود مده از دست و مِی به ساغر کن
حجاب دیده ادراک شد شعاع جمال
بیا و خرگه خورشید را منور کن
طمع به قند وصال تو حد ما نبود
حوالتم به لب لعل همچو شکر کن

۰۹ آبان ۹۳ ، ۱۷:۲۴ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
hasan soltani