نفس برآمد و کام از تو بر نمی‌آید!

مگر بخواب ببینم جمال طلعت دوست

۴ مطلب با موضوع «حافظ» ثبت شده است

مردم در این فراق و در آن پرده راه نیست‬

بخت از دهان دوست نشانم نمی دهد‬
‫دولت خبر ز راز نهانم نمی دهد‬

از بهر بوسه ای ز لبش جان همی دهم‬
‫اینم همی ستاند و آنم نمی دهد‬

مردم در این فراق و در آن پرده راه نیست‬
‫یا هست و پرده دار نشانم نمی دهد‬

زلفش کشید باد صبا چرخ سفله بین‬
‫کان جا مجال باد وزانم نمی دهد‬

چندان که بر کنار چو پرگار می شدم‬
‫دوران چو نقطه ره به میانم نمی دهد‬

شکر به صبر دست دهد عاقبت ولی‬
‫بدعهدی زمانه زمانم نمی دهد‬

گفتم روم به خواب و ببینم جمال دوست‬
‫حافظ ز آه و ناله امانم نمی دهد‬

۱۴ آبان ۹۳ ، ۱۹:۰۱ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
hasan soltani

من ار چه حافظ شهرم جوی نمی ارزم


 

هزار جهد بکردم که یار من باشی

مرادبخش دل بی قرار من باشی

چراغ دیده شب زنده دار من گردی

انیس خاطر امیدوار من باشی

چو خسروان ملاحت به بندگان نازند

تو در میانه خداوندگار من باشی

از آن عقیق که خونین دلم ز عشوه او

اگر کنم گله ای غمگسار من باشی

در آن چمن که بتان دست عاشقان گیرند

گرت ز دست برآید نگار من باشی

شبی به کلبه احزان عاشقان آیی

دمی انیس دل سوکوار من باشی

شود غزاله خورشید صید لاغر من

گر آهویی چو تو یک دم شکار من باشی

سه بوسه کز دو لبت کرده ای وظیفه من

اگر ادا نکنی قرض دار من باشی

من این مراد ببینم به خود که نیم شبی

به جای اشک روان در کنار من باشی

من ار چه حافظ شهرم جوی نمی ارزم

مگر تو از کرم خویش یار من باشی

۱۴ آبان ۹۳ ، ۱۳:۱۹ ۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
hasan soltani

نقش غلط مبین که همان لوح ساده ایم


ما بی غمان مست دل از دست داده ایم
همراز عشق و هم نفس جام باده ایم

بر ما بسی کمان ملامت کشیده اند
تا کار خود ز ابروی جانان گشاده ایم

ای گل تو دوش داغ صبوحی کشیده ای
ما آن شقایقیم که با داغ زاده ایم

پیر مغان ز توبه ما گر ملول شد
گو باده صاف کن که به عذر ایستاده ایم

کار از تو می رود مددی ای دلیل راه
کانصاف می دهیم و ز راه اوفتاده ایم

چون لاله می مبین و قدح در میان کار
این داغ بین که بر دل خونین نهاده ایم

گفتی که حافظ این همه رنگ و خیال چیست
نقش غلط مبین که همان لوح ساده ایم
۱۱ آبان ۹۳ ، ۰۹:۴۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
hasan soltani

هوای مجلس روحانیان

ز در درآ و شبستان ما منور کن
هوای مجلس روحانیان معطر کن
ستاره شب هجران نمی‌فشاند نور
به بام قصر برآ و چراغِ مَه برکُن
بگو به خازن جنت که خاک این مجلس
به تحفه بر سوی فردوس و عودِ مِجمر کن
چو شاهدانِ چمن زیردست حسن تواَند
کرشمه بر سمن و جلوه بر صنوبر کن
فضول نفس حکایت بسی کند ساقی
تو کار خود مده از دست و مِی به ساغر کن
حجاب دیده ادراک شد شعاع جمال
بیا و خرگه خورشید را منور کن
طمع به قند وصال تو حد ما نبود
حوالتم به لب لعل همچو شکر کن

۰۹ آبان ۹۳ ، ۱۷:۲۴ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
hasan soltani